همپای سفــــــــــــــــــــــــــرم...
کجای جاده ای که نمی بینمت!تابه استواری قدم هایت ببالم
تاخستگی ام را به شانه ات تکیه دهم
ازچه جا ماندی؟کجای جاده گمت کردم؟
چراپیدایت نمیکنم؟!چقدرمسیر تاریک است
خدایــــــــــــــــادلم نورمی خواهد
سایه ها را از من بگیرتادرحجم روشنت گم شوم
تمام راه را گریه کرده ام
نظرات شما عزیزان:
ترسو 
ساعت10:27---11 خرداد 1392
خدایا ...
((خنده های تلخ امروزم رابگیر ...
گریه های شیرین کودکیم را پس بده....))
اشکهایی که از سر دلشکستگی بر گونه هایم روان می شود را بستان و اشکهای گرسنگی کودکیم رابده.
زجه از دل پیچه های کودکی ....
گریه از دلمردگیهای کنون...
خدایا ....
خدای من.
پاکبازی در دشت جنون ...
آب بازی در جوی خون...
از کران تا بی کران ...
از غرور و کبر یک نوجوان...
با تعصب در گود جدال...
با تاثر در گود زوال...
باز بازی بادل نفین شده ..
باز تصویری از تو در دل ،گمشده...
میرسد افلاک را این صدا ....
یا خدا یا خدا یا خدا.....
سیامک 
ساعت0:11---4 خرداد 1392
سلام ببخش دیشب نرسیدم بهت سر بزنم وب جالبی داری خیلی هم جالب قلم چرخوندی فکر نمیکردم با اون روحیه شادی که داری اینطور حزین قلم بزنی
|